یه دلنوشته ی کوتاه از بنده به نام"برو" در ادامه مطلب

و این چنین خنجر تند و تیزت را در دلم فرو کردی...به همین سادگی.اصلا بیخیال؛این نیز بگذرد.مانند همه چیز...هیچگاه دوستت نداشته ام؛ندارم و نخواهم داشت.اگر تا الات پای تو مانده ام،اگر به تهمت های ناروای تو گوش سپردم و دم برنیاوردم،اگر به خواسته های غیرمعقول تو تن دادم،اگر توهین هایت را نشنیده می گرفتم و بغضم را فرو میخوردم،فقط از سر تنهایی است.دیگر نه تو برایم مهمی ونه دنیایت.نه خود و نه دنیایم و نه او و دنیایش هیچکدام برایم مهم نیستید.از دست همه شما عاصی شده ام.از دست تو،از دست خودم،از دست او...کاش این سه نفر برای همیشه از صفحه ی روزگار محو شوند.در کمال بی احساسی میگویی من هم احساس دارم .بس است؛دیگر هرچه دروغ از تو شنیده ام بس است.در کمال تنفر می گویی دوستت دارم و این قطعا خیالی واهی است.گورت را گم کن!از خاطراتم،از روزهایم،از ساعت هایم.بگذار همه چی تمام شود.دستان من دیگر به دستان تو تعلق ندارد.آغوشت دیگر هیچگاه مامن من نخواهد شد.
پس برو...برو.به همین سادگی!