رمان شبی در گورستان رو که یادتونه ؟ این قسمت دومشه .
برو ادامه مطلب
شبی در گورستان ۲
يك بعد از ظهر آفتابي ، برگهاي درختان در بستر بيماري نارنجي رنگ شده
و آماده مرگ فصلي خود بودند،اولين برگ با وزش نسيم پاييزي از درخت فرو ريخت
و كنار چهار كودكي كه سرگرم بازي بودند فرود آمد...
پسر بچه اي كه مراد نام داشت و پشت به ديگران و رو به تنه تنومند
درخت چشمانش رو گرفته و مشغول شمردن شد
و سه كودك ديگه با سرعت هر يك به سمتي رفتند....
دختر بچه اي كه ليلا نام داشت و پاهايش رو پارچه پيچ كرده بود
پشت يك درخت رفت و با نگاهي به اين سو و آن سو
ناپديد شد.!!! و پسربچه اي كه نجف نام داشت
پشت يك بوته بلند بروي خاكها دراز كشيد
و ديگري كه قاسم نام داشت در حال رد شدن از يك تخته سنگ بود
كه پايش سر خورد و داخل رودخانه افتاد....
مراد چشمهايش رو باز كرد و با ديدن قاسم كه خيس آب
توي رودخانه بود قهقه زنان خنديد و به دنبال نجف رفت...
ضربان قلب نجف بالا رفته
از اضطراب اينكه ديده نشه خاك ها رو مشت كرده بود..مراد به سمت ديگري رفت
نجف از جا بلند شد دوان دوان به سمت تنه درخت رفت اما همان لحظه ليلا پشت
درخت ظاهر و با لبخند شيطاني كه روي صورتش بود گفت: سوك سوك....؟!؟!؟!!؟
مراد لب پيچوند و گفت: آه...بازم ليلا برد..بايد يه بازي ديگه بكنيم
نجف ابرو بالا انداخت و گفت: من يه فكر ديگه دارم....
قاسم كه در حال چلاندن لباسش و به كنار رودخانه آمده بود گفت: چه فكري؟
نجف گفت: شما هم شنيديد كه حموم كنار قبرستون جن داره؟؟؟
مراد كنجكاوانه جلو آمد و گفت: نه .....چي داري ميگي؟
ليلا در حالي كه اخماهش در هم بود روي تكه سنگي نشست و به آنها نگاه كرد
نجف گفت: بخدا راست ميگم...عمو فاضل ميگه نصفه شبا با اينكه در حموم بسته اس
اما صداي شر شر آب مياد و جن ها اون تو حموم ميكنن
يبارم كه رفته تو كسي داخلش نبوده
اگه باور نميكنيد بياييد امشب بريم اونجا...!!!
ليلا با كلافگي از جا بلند شد و گفت: واقعا ديوونه اي، منكه ميرم خونه
قاسم كه به جمعشون پيوسته بود گفت: ميگن دخترا ترسو هستندا
ليلا سر برگردوند و نگاه چپ چپي نثارش كرد و از آنجا دور شد...
نجف با غرور ادامه داد: امشب بريم اونجا تا ببينيم واقعا جن هستش يا نه!
مراد كه خيلي از اينچيزا ميترسيد گفت: منكه نميتونم ....شما بري...
قاسم ميون حرفش پريد و گفت: واقعا آدم ترسويي هستي
اينجوري ميخواي وقتي بزرگ شدي با ليلا عروسي كني؟
نجف زد زير خنده گفت: آره حتما همينطوره....
مراد گفت: باشه ميام...
نجف دست دراز كرد و هر سه باهم عهد بستن.
شب از نيمه گذشت و ماه به آسمان سرك كشيد
سوز پاييزي بر ده حاكم بود و سمفوني جيرجيركها جاري
مراد و نجف و قاسم هر كدام به نوعي يواشكي از خانه بيرون زدند
و با فانوس كوچكي كه در دست داشتند راهي حمام كنار گورستان شدند
حمام ساكت و چراغها خاموش بود چند متر آنطرف تر خانه مش فاضل عموي نجف بود
هر سه پشت درختي در نزديكي حمام ساكن شدند
و پاورچين با نگاهايشان دور و اطراف رو ميپاييدن
دقايقي گذشت و خبري نشد نجف كه گويا خوابش برده بود
مدام خرناس ميكشيد كه
با تكانهاي مراد و قاسم از خواب ميپريد..
همچنان آرامش بر محيط حكم فرما بود تا اينكه صداي خش خشخورد شدن برگها
زير پاي يك نفر بگوش رسيد...هر سه با ترس از جا پريدند...
آنجا آنقدر تاريك بود كه هيچ چيز ديده نميشد تا اينكه سايه
يك فرد سياه پوش ديده شد مراد شروع به لرزيدن كرد
فرد سياهپوش به جلوي درب حمام رفت و در رو باز كرد...
مراد به لرزش افتاده بود از سايه هم مشخص بود كه شلوارشو خيس كرده
قاسم با صدايي لرزان آرام گفت: چطور ممكنه خودم ديدم تا همين الان در قفل بود..
نجف كه درخت رو بغل كرده بود پايش به شاخه كنار درخت خورد
و شاخه هم از پشت به پاي مراد ،
تنها چيزي كه آن لحظه اتفاق افتاد صداي فرياد گوشخراش
مراد بود :آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
فرد سياهپوش هم از شنيدن صداي مراد داد زد: كمكككككككككككك
لحظاتي بيشتر نگذشت تا مش فاضل با بيلي كه
در دست داشت از راه رسيد و بلند گفت: بسم الله رحمان رحيم
و نور فانوسو به سمت مرد سياهپوش انداخت ....
سپس با تعجب گفت: غلامعلي .....!!! تو اينجا چيكارميكني
چشمان قاسم از حدقه بيرون زد، غلامعلي پدرش بود!؟!
غلامعلي كه دست پاچه شده بود گفت: خودمم نميدونم ....
خواب بودم كه يكدفعه با صداي
قاسم بيدار شدم اما خودشو نميديدم ...هي صدا ميزد و ميگفت بيا
تا رسيدم اينجا ديدم در بازه ....قاسم از پشت درخت بيرون آمد و گفت: بخدا من نبودم
سپس نجف و مراد هم بيرون آمدند....
مش فاضل در حاليكه گيج شده بود گفت: نجف تو اينجا چيكار ميكني؟
يكي به من بگه اينجا چه خبره؟؟
يك دو نفر از اهالي نزديك هم به جمعشون ملحق شدن
و همه با سردرگمي جوياي ماجرا بودند.
مراد از ترس ميلرزيد و گريه ميكرد...نجف ميگفت: ما ميخواستيم
ببينيم اينجا جن داره يا نه
مش غلامعلي به سمت قاسم خيز برداشت و يك سيلي محكم در گوشش زد و گفت:
پسره ي احمق...منو مسخره خودت كردي؟؟؟؟ قاسم زد زير گريه: آقا جون بخدا من...
غلامعلي دوباره دستشو بلند كرد و با تهديد گفت: يه كلمه ديگه بگي حسابتو ميرسم
سپس دستشو گرفت و دنبال خودش برد،
مش فاضل هم با سردرگمي قفل شكسته حمام رو برداشت
و به فكر فرو رفت......
چند متر آنطرف تر قاسم وسط جنگل ايستاده و با صداي دخترانه اي ميخنديد
كه به يكباره تغيير شكل داد و ابتدا بشكل
جانوري عجيب الخلقه و سپس ليلا در آمد و دوباره ناپديد شد!
ده سال قبل....
زن ميانسالي كه سليمه نام داشت در روستايي واقع در 60 كيلومتري ايوان آباد
با دختر شش ساله اش ليلا زندگي ميكرد...
شوهرش وقتي ليلا دوسالش بود طي حادثه اي فوت شده بود.
سليمه براي گذراندن روزي خود همراه دخترش داخل مزرعه گندم كار كارميكرد
آنروز از صبح تا غروب بشدت كار كردن،و بعد ازيك روز كاري بسمت خونه رهسپار شدند
دو طرف راهشان را كوه هاي سرخ رنگي گرفته بود كه با غرور و قدرت به آنها نگاه ميكردند
سليمه دست كوچك ليلا رو رها كرد و به پايين تپه كنار بوته ها رفت..
و رو به ليلا گفت:
حواست باشه كسي نياد تا من دستشويي كنم
ليلاي كوچك هم با بازيگوشي شروع به آواز خواندن كرده بود كه يكدفعه
يك خرگوش سفيد از آنور جاده نظرش رو جلب كرد ...
بي اختيار به سمتش راه افتاد
چند متر آنطرف تر يك ماشين كه راننده جواني با دوستش سرنشينش بود با سرعت زياد
و صداي بلند ضبطش در حال حركت بود...
ليلا به ميانه جاده رسيد و خرگوش با گوشهايي
تيز شده نگاهش ميكرد ...ماشين از پيچ گذشت و با آخرين سرعت نزديك ليلا شد
پسرك كنار راننده داد زد: سامان مواظب باش..ليلا سر برگرداند..
صداي مهيب ترمز ماشين بلند شد....
آخرين چيزي كه ديد چشمان پسري كه جمعا 13 يا 14 سال
بيشتر نداشت...سليمه هراسان چادرش رو
به دورش پيچيد و از پشت بوته هراسان بيرون پريد
اما ديگر دير شده بود خون سطح جاده رو گرفته بود....
دوست پسرك راننده گفت: سامان تو كه گواهينامه نداري واي خدا
سامان با دستپاچگي دنده عقب گرفت و با سرعت دور شد....
سليمه دو دستي تو سرش ميكوبيد و
بر سر جسد ليلاي كوچكش نشسته و گريه ميكرد....
صبح فرداي آنروز ليلا رو خاك كردن و
كار سليمه شبانه روز گريه زاري بر مزار ليلا شده بود
آنقدر اشك ريخت تا سوي چشمانش رو از دست داد...
يكي از شبهايي كه بالاي قبر ليلا گريه
ميكرد و احساس ميكرد از همه دنيا متنفر شده ..
اعتقادش رو بخدا از دست داد و گفت:
من يك عمر تورو ستايش كردم و حاصلش چي شد؟
از امروز من دشمن تو و برده شيطان ميشم و
سپس گفت: اي شيطان دخترم رو بمن برگردون
تا عمر دارم تورو ستايش ميكنم....
لحظاتي گذشت از شدت گريه از هوش رفت
تا اينكه با صدايي آشنا بهوش آمد ...صداي ليلا بود
اما اون واقعا ليلا نبود بلكه همزادش از جنس جنيان ، او يك مرزما بود...
سليمه بار سفر رو بست و شبانه براي هميشه آن روستا رو ترك كرد
و به روستاي ايوان آباد آمد...و از بي خانگي سرايدار قبرستان ده شد....
ده سال بعد.....ليلا به نوجواني رسيده و آماده گرفتن
انتقام و به آتش كشيدن آنها شده بود
بنابراين آخرين روزهاي سال كه همه جا حال و هواي عيد گرفته بود
سراغ قاتل همزادش سامان سجادي كه حالا جوان برومندي شده بود رفت...
آنشب سامان بهمراه خانوادش براي سال تحويل راهي
شهرستان ورامين خانه مادربزرگش شده بود
ليلا در زيرزمين كهنه خانه ظاهر و در نيمه هاي شب سامان را به آنجا كشاند
و بشكر فجيحي به قتل رساند و بدنش رو تيكه تيكه كرد....
(براي اطلاعات بيشتر به داستان نوروز وحشت يك مراجعه شود)
سه سال پس از اين قضايا به اجبار دوست دوران كودكي اش مراد را كشت...
و از آنروز اتفاقات عجيب و غريبي برايش اتفاق افتاد...
40 روز بعد پس از چهلم مراد ، قاسم و نجف
توي قهوه خانه مشغول كشيدن قليان و چاي خوري بودند
نجف دستي به ريشهاي كم پشتش كشيد و گفت: خوب، مراد هم رفت..
حالا بايد يه فكري براي ليلا بكنيم......
قاسم كه مشغول سركشيدن استكان چاي بود
چاي به گلويش پريد و شروع به سرفه كردن كرد...
نجف بي توجه ادامه داد: بايد آستين بالا بزنم ، كار نيمه تموم مرادو تموم كنم..
همين فردا ننه مو ميفرستم خواستگاريش
سپس نگاهي به قاسم كرد و گفت: نگران نباش تو هم يه زن خوب گيرت مياد..
قاسم استكان رو محكم داخل نربكي گذاشت و روي ميز انداخت
و بدون اينكه حرفي بزنه از قهوه خونه بيرون زد
در مسير مدام به اين فكر ميكرد كه چيكار ميتونه بكنه
با مردن مراد تازه خيالش راحت شده بود كه رقيبي نداره
اما درست تو بدترين شرايط نجف سنگ جلوي پايش انداخته بود
در چوبي خانه رو با عصبانيت باز كرد و بهم كوبيد
به پشتي كنار ديوار تكيه زد و سرش رو ميون بازوانش گرفت
هيچوقت علاقه نجف به ليلا رو جدي نگرفته بود و هميشه فكر ميكرد
اين يه هوس و براي سربه سرگذاشتن مراد بوده اما حالا...
سرش رو بلند كرد چشمش به دشنه كهنه اي كه روي ديوار خودنمايي ميكرد افتاد
افكار پليدي در سرش پيچيد، اما ميدانست چاره اش نميتونه خونريزي باشه
مشتي از ناچاري و عصبانيت به زانواش كوبيد و كلافه از جايش بلند شد
دستي در پيرهنش كرد و يك نخ سيگار مچاله شده رو بيرون كشيد
چندين چوب كبريت حرومش كرد اما سيگار از فرط عرق نمور و روشن نميشد
در دستش مچاله و توتونش روي گلهاي فرش ريخته شد
دوباره از خانه بيرون زد و از كوچه باغ گذشت و به سمت مسجد داشت ميرفت
كه ناگهان اكرم دختر ترشيده رستمعلي رو ديد همان لحظه جرقه اي در سرش ايجاد شد
ميدونست كه نجف با اكرم رابطه نامشروح داره و البته مصرف الكلش هم كم نبود
باخودش زير لب گفت: چرا زودتر به فكرم نرسيد!!!! بدون معطلي به سمت خانه ننه سليمه
شتافت...آفتاب به وسط آسمان و نورش گويي به سنگ قبرهاي كنار خانه تيغ ميكشيد
همين كه آمد كلون در رو برهم بكوبه ...ليلا رو ديد كه از سركوچه با چادر مشكي كه بسر داشت
به سمت خونه داشت مي آمد ..قاسم سراسيمه كنارش رفت و گفت: ليلا بايد باهات حرف بزنم
ليلا كه رو گرفته بود گفت: وا باسه چي؟؟اين موقع ظهر ؟؟
قاسم سر تكان داد: خيلي مهمه نجف ميخواد ننه شو بفرسته خواستگاريت
ليلا از حركت ايستاد و با تعجب سر برگرداند: تو چي گفتي؟؟؟
قاسم با مظلوم نمايي گفت: ميخواد بياد خواستگاريت
ليلا كه كلافه به نظر ميرسيد دوباره راه افتاد
قاسم ادامه داد: وايسا....يه چيزايي هست كه تو نميدوني؟
نكنه اشتباه كني قبول كنيا؟؟؟
ليلا بدون اينكه وايسه گفت: من زن كسي نميشم.
و با عجله به داخل خانه رفت.
شب و تاريكي دوباره ده رو دربرگرفت
قاسم همچنان اطراف خانه ليلا قدم ميزد و مشغول فكر كردن بود
نميتونست باخودش كنار بياد و ميترسيد ليلا با نجف ازدواج كنه
در همين افكار غوطه ور بود كه يكدفعه در خانه باز شد
قاسم خود را پشت تير برق پنهان و متعجب نگاه كرد
ليلا با چادر و كيسه اي كه در دست داشت از خانه بيرون زد
و راه افتاد ، صداي ترق و تروق كفشهايش محيط رو گرفته بود
قاسم حيران تعقيبش كرد تا به حمام قديمي كنار گورستان رسيد
ليلا بكيباره ناپديد شد و بعد صدايي داخل حمام راه افتاد صداي ترق و تروق و آب..
قاسم حتي از چيزي كه به ذهنش خطور ميكرد هراسان بود
در حاليكه بدنش مثل بيد ميلرزيد به كنار پنجره رفت
چيزي كه ميديد برايش قابل باور نبود يه حيوان پشمالو انسان نما با سمهاي سياه
زير دوش بود قاسم پايش ليز خورد و محكم افتاد زمين ، صداي آب قطع شد
چند ثانيه بعد ليلا با چهره واقعي اش با دهان عمودي و وحشتانكش روبروش ظاهر شد
قاسم داد زد: ليلا مردزما است ...
ليلا هم دهانش رو باز كرد و شعله هاي آتش رو به جان قاسم كشيد.
چند لحظه بعد ليلا داخل خانه و آرام خوابيده بود و
از بيرون صداي فريادهاي اهالي بگوش ميرسيد:
يكي سوخته...يكي اينجا آتيش گرفته....
لبخند شيطاني روي لبهاي ليلا نقش بسته و آرام بخواب رفت...
سحرگاه فردا ليلا و ننه سليمه بار سفر رو بستند
و براي هميشه ايوان آباد رو ترك كردند...
عشق يك طرفه نجف ناكام ماند...
و مردزما همچنان به كارهاي خود ادامه داد...
پايان